یه گروه 8 نفری شده بودیم ....یه گوله آتیش تو دانشگاه ....با هم می رفتیم سرکلاس ..با هم غذا میخوردیم
بعد از مدتی لیلی ازدواج کرد با یه پسره پولدار تازه از فرنگ اومده ! بعدشم سوگند با پسرعموش که عاشقش بود ..بعدش مریم و.... و ما هم کم و بیش تو عروسی های اونا شرکت می کردیم ...و به هم می زدیم عروسی رو اونقدر شادی و سرو صدا می کردیم
دانشگاه هم تموم شد ......بقیه دوستان هم هر کدوم سرکار رفتن و منم شدم بی خبر از عالم و آدمهای اون دوره
چند وقت پیش یه SMS اومد برام ....با این مضمون : سلام دیگه ما رو یادت رفت دیگه ....دوست قدیمی ات رو....
با هم می رفتیم کلاس زبان ...رفتیم کاشان ....جشن فارغ التحصیلی و.....!
شاخ درآوردم! خدایا این کیه ؟ که این جوری آماره منو مو به مو می ده!
زنگ زدم به شماره !
دیدم وای خدا ....این نداست ...دوست قدیمی ام !
انگار برگشتم به چند ساله پیش دوباره......روزگاری داشتیم با هم ...بعد از کلی حرف و یاد آوری خاطرات گذشته ازخودش پرسیدم و از دوستای قدیمی ...
گفت: لیلی 2 تا پسر داره مریم 6 ماه حامله اس ...نازنین رفت کانادا ...مهناز مدیر مالی یه شرکت بزرگ شده ..همین طور گفت و گفت تا رسید به مهتاب ! یه دفه بغضش ترکید ، گفتم: مهتاب چی شده؟!
گفت :مهتاب با یه پسری از یک خانواده خیلی مذهبی ازدواج کرد ... بعد از مدتی خدا بهش یه دختر داد ، دوسال بعد کمر درد گرفت و وقتی رفت دکتر و MRI و آزمایش و ....دید که ای دله غافل ، مبتلا به سرطان خون هستش !
اینو که گفت: بند دلم پاره شد ، گفتم دروغ میگی !؟
گفت : باورت نمی شه! رفتم ملاقاتش ....با مریم و محبوبه ...مریم طفلی با اینکه 6 ماه باردار هستش اومد بیمارستان ملاقاتِ مهتاب ..وقتی برگشتیم ... هممون نشستیم زار زار گریه کردیم .. گفتم: بگو ببینم چی شده ؟؟!!
گفت :مهتاب تا 1 ماه دیگه بیشتر زنده نیست!
انگار دنیا رو سرم خراب شد؟!زدم زیر گریه....
ادامه داد : خیلی دوا درمون کردنش ..شیمی درمانی و ....اما دیگه دکترا جوابش کردن ...خودش نمی دونه ...هنوز امیدواره به اینکه خوب میشه ..اما ...!
برای شفای مهتاب دعا کنید